از یک استاد سخنور دعوت بعمل آمد که درجمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید.
محور سخنرانى درخصوص مسائل انگیزشى و چگونگى ارتقاء سطح روحیه کارکنان دورمیزد.
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتى که توجه حضار کاملا" به گفته هایش جلب شده بود،
چنین گفت: "آرى دوستان، من بهترین سالهاى زندگى را درآغوش زنى گذراندم کههمسرم نبود".
ناگهان سکوت شوک برانگیزى جمع حضار را فرا گرفت!
استاد وقتى تعجب آنان را دید، پس از کمى مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود".
حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...
-
تقریبا" یک هفته از آن قضیه سپرى گشت تا اینکه یکى از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانى نیمه رسمى دعوت شد.
آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه خدا سرش شلوغ بود.
او خواست که خودى نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه،محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صداى بلند گفت:
"آرى، من بهترین سالهاى زندگى خود را درآغوش زنى گذرانده ام که همسرم نبود!".
همانطورى که انتظارمیرفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت
و طبیعتا" همسرش نیز دراوج خشم و حسادت بسر میبرد.
مدیر که وقت را مناسب میدید، خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزى به خاطرش نیامد
وهرچه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه بناچار گفت:
"راستش دوستان، هرچى فکر میکنم، نمیتونم بخاطر بیارم آن خانم کى بود!".
نتیجه اخلاقى:
1- به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تومینگرد... به دلی دل بسپار که بسیارجای خالی برایت داشته باشد... و دستی را بپذیرکه باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد باشد...
3- وقتی تو زندگی به یک در بزرگ رسیدی نترس و نا امید نشو... چون اگه قرار بود در باز نشه جاش دیوارمیذاشتن...
4- آنچه که هستی هدیه خداوند است و آنچه که میشوی هدیه تو به خداوند...
پس بی نظیر باش. ..
5- شریف ترین دلها دلی است که اندیشه آزار دیگران در آن نباشد...
6- بدبختی تنها در باغچه ای که خودت کاشته ای میروید...
7- وقتی زندگی برایت خیلی سخت شد یادت باشه که دریای آروم ناخدای قهرمان نمیسازه. ..
8- هر اندیشه ی شایسته ای به چهره انسان زیبائی میبخشد...
9- قابل اعتماد بودن ارزشمند تر از دوست داشتنی بودن است. ..
10-نگو: شب شده است. ..: بگوصبح در راه است
2-مهمترین 5 کلمه ای که می توانید به همکارانتان بگوئید:
شما کار خوبی انجام داده اید
3-کار سازترین 4 کلمه قابل بیان به همکار:
عقیده شما چه می باشد؟
4- مؤثرترین 3 کلمه قابل بیان در محیط کار:
من خواهش می کنم
5- با ارزشترین کلمه در پاسخ همکاران:
تشکر می کنم
6- قویترین یک کلمه که در یک سازمان وجود دارد:
ما
وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست
وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره
وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته
وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری
وقتی بیمار می شی
، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده
وقتی دیگران بهت
بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو
نشون بدی
وقتی اتفاق بد یا
مصیبتی برات پیش می یاد ، حتماً داری امتحان پس
می دی
وقتی همه ی درها
به روت بسته می شه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی
بابت صبر و شکیبایی بهت
بده
وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه
وقتی دلت تنگ می شه ، حتماً وقتشه با خدای خودت
تنها باشی
خداوندا نمی
دانم ...
در این دنیای وانفسا کدامین تکیه گاه را تکیه گاه خویش
سازم
نمی دانم خداوندا...نمی دانم
دراین وادی که عالم سر خوش است و جای خوش دارد
کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم
و می گریم خداوندا
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده پناهم ده
امیدم ده خداوندا که دیگر نا امیدم من و می دانم که
نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستم بار است
ولیکن من که می دانم
دگر پایان پایانم
و می دانم که آخر بغض پنهانی مرا بی جان و تن سازد
چرا پنهان کنم دردم؟
چرا با کس نگویم من؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فکر خویش ودر خویش اند گهی پشت وگهی پیش
اند
ولی در انزوای این دل تنهاچرا یاری ندارم من که دردم
را فرو ریزد؟
دگر هنگامه ترکیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم نمی دانم
ونتوانم به کس گویم... نمی دانم خداوندا
فقط می سوزم ومی سازم وبادرد پنهانی
بسی من خون دل دارم ولی بی آب وگل دارم
به پوچی ها رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمی دانم...
نمی جویم...
نمی پرسم...
نمی گویند...
نمی جویند...
جوابی را نمی دانند...
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در خویشم؟
چرا بی گانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
کلام آشنایی ده
خداوندا آشنایم ده... خداوندا پناهم ده...امیدم ده...
خداوندا در هم شکن این سد راهم را که دیگر خسته از
خویشم
که دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم و صوتی زیر لب دارم
وبا خود میکنم نجوای پنهانی...که شاید گیرم آرامش
ولی ان هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاک ذات پاکت را نیازی جاودانی ست
نکات طلایی درباره رنگ زرد
1 ) به آنهایی که نمیتوانند به آسانی با دیگران
ارتباط برقرار کنند، توصیه میشود از طیفهای
مختلف رنگ زرد در اتاق و محل کارشان استفاده کنند.
دکوراتورها معتقدند این رنگ انرژی زیادی در افراد
ایجاد میکند و باعث برقراری ارتباطی راحتتر و
صمیمیتر با دیگران میشود
2 ) اگر به افسردگی مبتلا هستید، پیشنهاد
دکوراتورها این است که برای مدتی یکی از دیوارهای
خانه یا محل کارتان را به رنگ زرد در بیاورید. این
رنگ تحریککننده سیستم عصبی است و در درمان
افسردگیهای عصبی میتواند کمککننده باشد.
3) دکوراتورها استفاده از این رنگ و طیفهای
متفاوت آن را به افراد پر جنب و جوش و عصبی که
تیرویید پرکار دارند و دچار حملههای عصبی میشوند
و نیز به افرادی که فشار خون بالا دارند، توصیه
نمیکنند.
4) رنگ زرد میتواند ذهن را تحریک کند و بنابراین
میتواند یکی از بهترین گزینهها برای اتاق مطالعه
یا درسباشد. ولی قرار گرفتن طولانیمدت در معرض
این رنگ ممکن است حالاتی مانند عدم تمرکز و تحرک
زیاد در افراد ایجاد کند.
5 ) دکوراتورها ضمنا هشدار میدهند که استفاده
نابهجا از این رنگ میتواند احساس انزواطلبی و
جدایی از اجتماع و مردم را در بعضی افراد به وجود
آورد.
6 )اگر بهطور ناخودآگاه از این رنگ لذت میبرید و
دوست دارید در فضای اطرافتان این رنگ وجود داشته
باشد، بهتر است در کنار این رنگ از رنگ بنفش که
مکمل آن است، استفادهکنید. در این صورت، فضایی
کاملا مناسب و متعادل خواهید داشت. همچنین با
استفاده از رنگ مکمل در کنار رنگ زرد میتوانید از
برخی عوارض ناشی از قرار گرفتن در معرض این رنگ که
در طولانیمدت ایجاد میشود، جلوگیری کنید.
از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید.. از وقتی مادرم پای دار قالی مُرد از قالی بدم می آید، از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید، از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید، از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید.. از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید، از وقتی سیل آمد و مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید و تنها خدا را دوست دارم!!! چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!! چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!! چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!! چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!! چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!! چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!! چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید
به دنبال خدا نگرد...
به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از
انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی
دوباره می گیرد
در جمع عزیزترین هایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از
انسان ها جست و جو مکن
خدا آن جا نیست
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست
زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند
آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن
اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما
همراه باشند
همچون معرفت بر خدا و به خود آیی
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود
همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه
هدیه ای از طرف خداوند و بهره خود را از دنیا
فراموش نمی کنند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری
از توست
خدا آن جاست
او جایی است که همه شادند
دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: آیا «زندگی» را «زندگی کرده ای»؟
درخت
همیشه پرستو رو دوست
داشت.
از زمانی که پرستو بر روی شاخه اش مینشست, دوستش داشت.هر روز صبح بخود میگفت "امروز همون روزیه که بهش میگم دوستش دارم" اما صبح وقتی خورشید مهربون گرمی عشقش رو به همه میداد,درخت هرچی سعی میکردبه پرستو بگه دوستش داره چیزی جلوشو میگرفت .شاید خجالت .
خودش هم نمیدونست اون چیه.
فردا گذشت و فرداهای دیگه... باز هم گذشت.
"فردا حتما بهش میگم"
ولی باز هم فردایی دیگر...
یک روز از سرما به خود لرزید. ...... بغض گلوشو گرفت , انگار یخ زده بود ,نه از سرما.
پرستو رفته بود